اشعار محمود حبیبی کسبی

  • متولد:

اسیر حُسن تو برگ گل است، شبنم هم / محمود حبیبی کسبی

اسیر حُسن تو برگ گل است، شبنم هم
دخیل عصمت تو آسیه‌ست، مریم هم

زِ هر دمت همه سر می‌رود عصارهٔ وحی
که با رسول خدا همسری و همدم هم

تو کیستی؟ جبل النور خانهٔ احمد
که تکیه کرده به نور تو کوه محکم هم

زلال چشمه ی تطهیر از تو جاری شد
گواه پاکی تو کوثر است، زمزم هم

دمید در برهوت حجاز یاس از تو
بهشت می‌شود از مقدمت جهنم هم

همین ز شأن تو کافی ست دخترت زهراست
فدای دختر تو عالم است و آدم هم

به دست زهره ی منظومه ی مطهر توست
فقط نه چرخش دستاس، هر دو عالم هم

عقیق عشق محمد، نگین حلقه ی توست
سر است حلقه ی تو از نگین خاتم هم

تو با رسول هم آیینه ای و هم آهی
برای درد دلش محرمی و مرهم هم

کلید قلب نبی دست توست، با این گنج
دگر نیاز نداری به اسم اعظم هم

به یک تبسمت از طور سینه ی یاسین
ملال می رود، اندوه می رود، غم هم

ز رنج شعب ابیطالب آسمان خم شد
ولی تو هیچ نیامد به ابرویت خم هم

نفاق خواست که ناخن کشد به ماه رخت
ولی نشد ز مقام تو ذره ای کم هم

نفاق، خواند تو را پیرزن، جوان بودی
رسول خواند تو را شیرزن، مکرم هم

برای یاری حق مال دادی و جان نیز
به محضر کرم تو گداست حاتم هم

به شرح حال رسول و بتول بعد از تو
فغان کم است، تأسف کم است، ماتم هم

590 1 3.85

ای شهید مشهد چراغ / محمود حبیبی کسبی

ای شهید بی‌گناه
ای شهید مشهد چراغ
ای شهید آستان شاه نور
ناگهان به یک گلوله و به چند قطره خون
پرکشیده‌ای به بارگاه نور 

خون تو 
لاله‌ای‌ست رسته از میان سنگ‌های صحن 
این سرشت توست، سرنوشت توست
این بهشت توست 

خون تو
گرچه سرخ بود 
از نگاه خصم کوردل ولی
آن‌قَدَر نداشت رنگ
تا برای تو 
خیل بی‌وطن تظاهرات بی‌محل به پا کنند
در محلۀ فرنگ
رنگ خون دل‌بخواهِ لشکر سراب
رنگ دیگری‌ست
رنگ سرخ مایلِ به تجزیه
رنگ سرخ مایلِ به ننگ 

ای شهیدهای بی‌گناه
از سکوت این جماعت وطن به مزد
نه به نامتان شعارهای آتشین درست می‌شود
نه از این همه خبرگزاری دروغ
لحظه لحظه صد خبر به مقصد ترور
پست می‌شود 

خونتان اگر خبر نشد
بر تن تناور وطن تبر نشد
بی‌ثمر نشد
جسم غرق خونتان 
روح ما، شکوه ماست
ردّ خونتان 
شاهراه ما، پناه ماست 
 

317 0

نگه دار دست مرا با نگاهی / محمود حبیبی کسبی

رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی

فلک آستانی ملک پاسبانی
ضمان کارگاهی جنان بارگاهی

سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی

خیالت به سر خون هجرت به گردن
به شوق تو کردم چه شال و کلاهی

شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی خلوت دلبخواهی

چو آیینه از بس که دل نازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی

تو آیینه آیینه نوری و نوری
تو مهری چه مهری تو ماهی چه ماهی

تو را مهر گفتم؟ تو را ماه خواندم؟
عجب کسر شأنی عجب اشتباهی

که مهر است در محضرت مرده شمعی
که ماه است پیش رخت روسیاهی

گرفته ست خورشید اذن دمیدن
ز نقاره خانه دم هر پگاهی

تویی شرط توحید و بی تو یقینا
همه نیست توحید جز لاإلهی

اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی نماند گناهی

به لطف تو کاه ثواب است کوهی
به بذل تو کوه گناه است کاهی

لب دره ی نفس لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی

منم آن گنهکار امیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی

ندانم چگونه برآیم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاه گاهی

الهی مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور الهی
3791 2 4.97